[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : یک شنبه 11 آبان 1393
نویسنده : شیرین جوینده

روز نگار این هفته را به یک روز کاری روز چهار شنبه ای که مستقیم از قطار به مدرسه میام اختصاص می دهم

این هفته خیلی تو قطار سردم بود صدای مهمان دار را شنیدم که گفت نمازه ولی خودمو زدم به خواب که نروم بیرون ،خوب سردم بود ، ولی این مهمان داره ول کن نبود درب کوپه را محکم  می زد حالا اون ول کرده بود دختره تو کوپه ول نمی کرد مرتب صدام می کرد دیگه خدا فهمیده بود که بیدارم و خودمو زدم بخواب واسه همین بیدار شدم و رفتم و نماز بخونم،  موقع وضو گفتم : خدایا زوری نبوده ها خودمم می خواستم بیام نماز ، چه می کشی از دست ما بنده هات......

بعد نماز خوابیدم تا نزدیک مشهد که بیدارمون کرد ملافه ها را بگیره ، به داداشم زنگ زدم گفتم نزدیکم بیاد دنبالم از قطار که پیاده شدم یک قطار خیلی شیک و لوکس دیدم در حد افسردگی ، رفتم سوال کردم این قطاره چیه؟ گفتن واسه توریستایی که اومدن ایران الان مشهدن ..... قطار نبود که هتل بود کوفتشوش بشه

داداشم اومد دنبالم با تجهیزات مربوط به مدرسه و رسوندم مدرسه، امروز هم8.15 رسیدم مدرسه بازم نسبت به هفته های پیش که 10  میرسیدم بهتر رسیدم به لطف این ترم پایینیا هر هفته دارم دیر میرسم ، آخر این مدیر یک چیزی به من میگه.......

خلاصه هم رسیدم دو تا بخش نامه پر و پیمون  داشتم یکی را روبراه می کردم که بفرستم بره اداره که مامان یکی از بچه ها اومده و پیله که امروز نده من فردا میارم هر چی میگم فردا کسی مدرسه نیست به خرجش نمی رفت به هر حال بخش نامه ها را ارجاع دادم. دهه اول محرم مدرسه ما صبحانه میده امروز عدسی داشتیم ولی چه عدسی!!!!! خدا قبول کنه انشاء الله ولی قابل هضم نبود

چند تایی هم مجروح داشتیم امروز ، معلم ورزش بچه ها آقای آزادفر ، اومد و گفت معاف ورزشی ها را پیگیری کنیم گفتم پرونده هارا می گذارم اتاق آقای مهدی برین بخونین راستش اصلا حوصلشو نداشتم که به یک بهانه اومد و نشست تو اتاقو و شروع کرد در حیطه کاری من به فضولی کردن منم داشتم پانسمان می کردم ، نمی دونم  چرا اینقدر عصبانی ام خدایا یک قدرتی بده جواب ندم ، همین جور حرف می زد و جواب های سر بالا دریلفت می کرد که  بالاخره  تصمیم گرفت بره ،بعد چند  دقیقه دیگه  به بهانه یک دانش آموز دیگه اومد حرفشو زد جوابشو شنید  و رفت  دیگه پاشدم درب اتاقو بستم داشتم با تلفن صحبت می کردم که دوباره درب را باز کرد ، دیگه چی می خواد؟!! گفت قرص سرما خوردگی دارین؟ می خواستم بگم مگه دارو خونه اس! دو تا در آوردم بهش دادم گفتم بسته ؟ چیز دیگه ای لازم نداری؟ تو دلم گفتم اینو بگیری دیگه میری؟! خدا را شکر دیگه رفت تا ظهر نیومد، اینو نمی دونم کجای دلم بذارم تو این گیر........ ولی فرقی به حالم نکرد آخه امروز بی دلیل عصبانی ام ،زنگ تفریح بالای سکوی مدرسه ایستاده بودم بچه ها را تماشا می کردم که چیکارا می کنن؟؟! که همکارم اومد گفت امشب میریم نمایشگاه کتاب میای؟ گفتم نه بابا تو که می دونی من چهارشنبه ها خسته ام حوصله ندارم گفت آره می دونم چیزی نگفت و رفت اومدم تو اتاقم فکر کردم این همه داری دیر میای ،بعدم نمایشگاه یک دوری میزنی ،نمیمیری که..... بهش زنگ زدم گفتم میام، کلی خوشحال شد گفت خودم به معدنی میگم میای ، فک کنم می خواست موفقیت قانع کردن منو نصیب خودش کنه (همچین آدم مهمیم من خنده)

ظهر نمازمو خوندم و نشسته بودم گزارش می نوشتم  خانم مرتضایی که  مسئول کتابخونه مدرسه است  گفت اگر حاضری بریم نمایشگاه ، منم زنگ زدم خونه اطلاع دادم که نمیام. من و خانم برات زاده و آقای مهدی و معدنی رفتیم آقای معدنی گفت اول بریم نهار من گفتم من که نهار نمی خورم عدسی خوردم هضم نشده گفت حالا من میگیرم تو نخور خلاصه رفتیم یک رستوران درست و حسابی تو احمد آباد واسمون لقمه زعفرونی گرفت کلی ام  از سر آشپز اینجا تعریف کرد از زمانی که من مسموم شدم هر رستورانی نمیبره وقتی من هستم ، داشتن میزو می چیدن که آقای معدنی  گفت واسه این زیتون بیارین آقای مهدی گفت آره  این زیتون خوره ،نمی دونم چرا اینقدر عصبانی ام خدایا منتظرم گیر بدم خانم برات زاده گفت امسال مثل هر سالت نیستی خیلی درگیری  همش دنبال بهانه ای ،حوصله اینو دیگه نداشتم که آقای معدنی با چشم و ابرو اشاره می کرد جوابشو ندی ها ، آخه این دفعه اولش بود که با ماها میومد ،خیلی جمع ما را نمی شناخت.

نهار که آوردن بی میل شروع کردم به خوردن وای واقعا خوشمزه بود چه سالادی ،چه سس خوشمزه ای!!! برنج و کبابشم عالی بود نصف بشقابمو خوردم عصبانیتم کلی کم شد، گمونم اعصاب خوردیام واسه بد خوراکیامه که ویتامین کافی دریافت نمی کنم جالب بود دیگه نمی خواستم با همه دعوا کنم بعد رفتیم نمایشگاه، هر سال به ما بودجه میدن کتاب بخریم هر چی میخریم پول اضافه میاریم از ساعت 3 تا 7 شب یکسره می خریدیم بازم نصف بودجه را خرید نکرده بودیم آخه تخفیفم میدن کمتر در میاد! رفتیم سی دی بخریم 50 درصد تخفیف داد به آقای مهدی میگم بابا تخفیف نگیر این همه تا کی می خوای خرید کنیم ؟؟؟؟؟

ولی خرید کردن کتاب لذت خاصی داره مخصوصا که کتاب برای بچه ها باشه واقعا دنیای قشنگیه ،نمی دونم من کودک درون زیادی فعاله یا واقعا این دنیای بچگونه اینقد قشنگه و بی ریا ست  و جمله تکراری من دلم برای کودکی ام تنگ شده است دلم برای شیطنت ها و بازی های کودکانه ام تنگ شده است دلم برای پدربزرگم از همه بیشتر تنگ شده است

به هر حال در هر غرفه ای کلی حرف می زدم تا ببینم چه می کنن ؟ انتشارات کجاست؟ نویسندگانشونو از کجا میارن؟ هدفشون واسه بچه ها کار کردن چیه ؟؟؟ تازه داشتم تو کرج یک کاردر خصوص مسائل فرهنگی با حقوق پایه 1500000 تومان  پیدا می کردم که آقای معدنی اومد منو بزور برد گفت ول کن دیگه چقدر با ملت حرف می زنی!!!! خوب می خواستم اطلاعات کسب کنم عجب آدمیه !!!

خلاصه توان ما تموم شد ولی بودجه ام تموم نشد تصمیم گرفتیم بریم دیگه واختتامیه  نمایشگاه را با خرید از غرفه مدرسان شریف و تماس با آقای مفیدی در خصوصص تاییدیه خرید  به پایان رساندیم  ..................


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
برچسب‌ها: روز کاری ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی